آقا محمود گفت:« حاج آقا ! چطور راضی باشم که من فرمانده باشم، آن وقت نیروهایم بروند جلوی تیر و گلوله و من تو مشهد استراحت کنم؟»
بی اختیار اشک تو چشمانم جمع شد.
طبق نظر قطعی دکتر ها ، باید تا مدت زیادی استراحت می کرد. همه شان سفارش می کردند که باید مواظبش باشیم تحرک و فعالیتی نداشته باشد ؛ اما احساس کردم که اگر باز مانع رفتنش بشوم، شاید مرتکب گناهی نابخشودنی شده باشم.
بهش گفتم:« من دیگه مخالفتی ندارم که شما بری ، اما به شرطی که قول بدی مواظب خودت باشی.»
اشک هایش را پاک کرد و خندید.
آهسته به برادرم احمد گفتم:« تا می توانی یواش بران که محمود به پرواز نرسد.» محمود نیم ساعت بعد ناراحت و دمغ گفت :« محمود رفتش.»
با تعجب گفتم :« مگر یواش نرفتی؟» گفت :« یک ریز میگفت تندتر برو، تند تر برو.»
وقتی جلوی منزلش رسیدیم، سریع ساکش رو آورد و با تحکم گفت:« بشین اون طرف خودم میخواهم رانندگی کنم.»
گفتم :« ولی آقا محمود ! شما که با حاج آقا گفتید رانندگی نمی کنید.» گفت :« اعتبار این حرف، از خانه ی حاج آقا تا این جا بود ؛ حالا بشین اون طرف.»
محمود با آخرین سرعت خودش را رساند به پای پرواز، بالاخره او هم رفتی شد؛ رفتنی که بی بازگشت بود.
سلام دوستان....
از این که به وبلاگ بنده حقیر سر زدید بسیار ممنونم.
در این وبلاگ نگاهی مختصر بر زندگی شهدا می اندازیم.
فقط و فقط میتوان گفت:(( شهدا شرمنده ایم.....))